تبلیغات

آرشیو

ورود کاربران

عضويت سريع

    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد

آمار

    آمار مطالب آمار مطالب
    کل مطالب کل مطالب : 8
    کل نظرات کل نظرات : 0
    آمار کاربران آمار کاربران
    افراد آنلاین افراد آنلاین : 1
    تعداد اعضا تعداد اعضا : 0

    آمار بازدیدآمار بازدید
    بازدید امروز بازدید امروز : 4
    بازدید دیروز بازدید دیروز : 2
    ورودی امروز گوگل ورودی امروز گوگل : 0
    ورودی گوگل دیروز ورودی گوگل دیروز : 1
    آي پي امروز آي پي امروز : 2
    آي پي ديروز آي پي ديروز : 1
    بازدید هفته بازدید هفته : 17
    بازدید ماه بازدید ماه : 6
    بازدید سال بازدید سال : 657
    بازدید کلی بازدید کلی : 2,768

    اطلاعات شما اطلاعات شما
    آی پی آی پی : 18.216.83.240
    مرورگر مرورگر : Safari 5.1
    سیستم عامل سیستم عامل :
    تاریخ امروز امروز : پنجشنبه 13 اردیبهشت 1403

کتاب داستان جوجه اردک زشت

کتاب داستان جوجه اردک زشت

وزی روزگاری در مزرعه ای جوجه اردکی به دنیا آمد؛ بقیّه ی خواهرها و برادرهایش کوچک تر از او بودند و پرهای نازک و طالیی رنگی داشتند . او از همه ی آن ها بزرگتر بود و به جای پرهای نازک و طالیی رنگ پرهای ضخیم خاکستری داشت . به جای کواک کواک کردن صدایش شبیه بوق بود و نمی توانست مثل آنها نرم و با شکوه راه برود. همه ی حیوانات مزرعه او را مسخره می کردند و پچ پچ کنان به هم میگفتند :»اوخیلیزشتاست.« و فکر می کردند که او نمی شنود . او از بابت این چیزها خیلی غمگین و ناراحت بود، تا اینکه یک شب وقتی که بقیّه ی حیوانات در خواب بودند او بیدار شد و از انباری بیرون رفت تا خانه ی جدیدی برای خودش پیدا کند .  او رفت و رفت تا به خانه ی زن مهربانی رسید که در خانه اش یک گربه و یک خروس هم داشت . او با مهربانی جوجه اردک زشت را پذیرفت و او را در خانه اش نگه داشت .  مدّتی گذشت و جوجه اردک بزرگ و بزرگ تر شد . او حتّی از خروس و گربه هم بزرگ تر شده بود .  او در خانه ی جدیدش خوشحال بود امّا هنوز نمی دانست چرا با بقیّه اردک ها فرق دارد . او در آنجا دوستان فوق العاده ای داشت امّا هیچکدام از دوستانش خاکستری یا اینقدر بزرگ و خشن نبودند. او دلش می خواست مثل خروس قرمز و زیبا و یا مثل گربه نرم و لطیف باشد و یا حداقل بتواند  مثل همه ی اردک ها کواک کواک کند . تا اینکه یک روز صبح دسته ای قوی زیبا را دید که در دریاچه شنا می کردند. او با خودش گفت: چه پرندگان زیبا و خوش شانسی! سپس جلو تر رفت و برای اوّلین بار تصویر خودش را در آب دریاچه دید .  او با تعجّب گفت : این من هستم ؟و با ناباوری بال و پرش را تکان داد، عکس توی آب واقعاً عکس خودش بود! امّا او به هیچ وجه شبیه یک اردک نبود، بلکه به یک قوی زیبا تبدیل شد بود .  او توی آب پرید و با صدای بلندی گفت: من هیچ وقت زشت نبودم، هیچ وقت! من فقط متفاوت بودم.من همیشه زیبا و فوق العاده هستم.من یک اردک زشت نیستم من یک قوی زیباهستم. 


تاریخ ارسال پست: پنجشنبه 18 مهر 1398 ساعت: 14:16

بخش نظرات این مطلب


کد امنیتی رفرش