تبلیغات

آرشیو

ورود کاربران

عضويت سريع

    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد

آمار

    آمار مطالب آمار مطالب
    کل مطالب کل مطالب : 8
    کل نظرات کل نظرات : 0
    آمار کاربران آمار کاربران
    افراد آنلاین افراد آنلاین : 1
    تعداد اعضا تعداد اعضا : 0

    آمار بازدیدآمار بازدید
    بازدید امروز بازدید امروز : 3
    بازدید دیروز بازدید دیروز : 2
    ورودی امروز گوگل ورودی امروز گوگل : 0
    ورودی گوگل دیروز ورودی گوگل دیروز : 1
    آي پي امروز آي پي امروز : 1
    آي پي ديروز آي پي ديروز : 1
    بازدید هفته بازدید هفته : 16
    بازدید ماه بازدید ماه : 5
    بازدید سال بازدید سال : 656
    بازدید کلی بازدید کلی : 2,767

    اطلاعات شما اطلاعات شما
    آی پی آی پی : 3.147.104.120
    مرورگر مرورگر : Safari 5.1
    سیستم عامل سیستم عامل :
    تاریخ امروز امروز : پنجشنبه 13 اردیبهشت 1403

کتاب داستان سه بچه خوک

کتاب داستان سه بچه خوک

در روزگاران قدیم سه بچّه خوک بودند که با مادرشان زندگی می کردند . آن ها رشد کردند و بزرگ شدند تا دیگر وقت آن شد که هر کدام بروند و برای خودشان خانه ای درست کنند .  خوک اوّلی خیلی تنبل بود ، برای همین با کمترین زحمت خانه اش را با کاه درست کرد . خانه ی او خیلی زود آماده شد . یک روز گرگ بدجنس درِ خانه ی او را زد و گفت : لطفاً اجازه بده بیایم تو . خوک ترسید و بدنش شروع به لرزیدن کرد ، او به سرعت در خانه اش را بست . گرگ گفت : در را باز نمی کنی ؟ هان! من می توانم خانه ی تو را با یک فوت خراب کنم و بعد فوت محکمی به خانه ی خوک کرد . کاه ها پراکنده شدند و خانه خراب شد . خوک بیچاره با تمام قدرت شروع به دویدن کرد . او از دست گرگ به خانه ی برادر دومی فرار کرد .  خوک دومی خانه اش را از چوب ساخته بود و کمی مقاوم تر از خانه ی خوک اوّلی بود . گرگ بدجنس درِ خانه ی او را زد و گفت : خوک های کوچولو لطفاً در را باز کنید. خوک های کوچک، ترسیدند و داد زدند : دست از سرمان بردار گرگ بدجنس...  گرگ گفت : در را باز نمی کنید ؟ هان! من می توانم خانه ی تو را هم با یک فوت خراب کنم و بعد با تمام قدرت فوت خیلی محکمی به خانه ی خوک کرد . چوب ها فروریختند و خانه خراب شد. خوک های بیچاره و وحشت زده با تمام قدرت شروع به دویدن کردند و از دست گرگ به خانه ی برادر سومشان فرار کردند .  خوک سوم که از برادرهایش با حوصله تر و دقیق تر بود خانه اش را با آجر ساخته بود . گرگ بدجنس درِ خانه ی خوک سوم را زد و گفت: عزیزانم،لطفاً در را باز کنید! سه بچه خوک با هم فریاد زدند : دست از سرمان بردار گرگ بدجنس... گرگ گفت : چی!؟در خانه را باز نمی کنید!؟ من می توانم این خانه را هم با یک فوت خراب کنم... و بعد با تمام قدرت فوت خیلی محکمی به خانه ی خوک کرد.امّا خانه خراب نشد! او فوت محکم تری کرد ولی باز هم خانه خراب نشد .  امّا از آنجایی که گرگ خیلی مکّار و حیله گر بود تصمیم گرفت راه دیگری برای رفتن به داخل خانه پیدا کند . او آهسته روی پشت بام رفت تا از راه دودکش وارد خانه شود، بی خبر از اینکه یک ظرف پُر از آب داغ، پایین دودکش منتظر اوست!  گرگ یک راست توی قابلمه ی آب جوش افتاد و فریاد زد: آاااااااخ سوختم !!! او به سرعت از آن جا فرار کرد و دیگر هرگز مزاحم بچّه خوک ها نشد. 


تاریخ ارسال پست: چهارشنبه 17 مهر 1398 ساعت: 20:42

بخش نظرات این مطلب


کد امنیتی رفرش