روزی روباه خسته از راهی می گذشت . در راه به درخت انگوری رسید که خوشه های انگور شیرین و خوش مزه از آن آویزان بود . روباه که خیلی تشنه بود با خودش گفت : »تنها چیزی که می تواند تشنگی مرا بر طرف کند ، این انگورهای تازه و پر آب است .« پس چند قدم به عقب برداشت و سپس با سرعت به سوی یکی از خوشه ها پرید تا بتواند آن را بگیرد . و امّا روباه هر چه تالش کرد نتوانست حتّی یکی از آن خوشه های انگور را به چنگ آورد . روباه بیچاره که از به دست آوردن انگور نا امید شده بود،سرش را باال گرفت و در حالی که به راهش ادامه می داد گفت :» اصالً از کجا معلوم که این انگورها شیرین باشند ، احتماالً آن قدر ترش هستند که نمی شود آن ها را خورد .«