االغی بود که فکر می کرد خیلی دانا است . به خیال خودش از همه انتقاد می کرد و درباره ی همه چیز اظهار نظر می کرد . روزی االاغ به باغی رفت و چشمش به بوته ی خربزه ای افتاد . بوته ی خربزه روی زمین پهن شده بود و میوه ای به آن بزرگی داشت . االاغ از بوته ی خربزه خوشش آمد و با خودش گفت : » چه بوته ی خوبی ! با این که شاخه ی محکمی ندارد ، توانسته میوه ای به این بزرگی بدهد . « االاغ کمی علف خورد و رفت زیر درخت گردو تا در سایه ی آن استراحت کند . درخت گردو تکانی خورد و گفت : » جناب االغ ! آخر این هم شد رسم دوستی ؟ سالمت کو !؟ احوال پرسیت کجا رفت ؟ همین جوری سرت را می اندازی پایین و می گیری زیر سایه من می خوابی ؟ مثل اینکه اجازه و تشکّر هم چیزهای بدی نیستند ، سالهاست که زحمت کشیده ام تا به این قد و باال رسیده ام .« االاغ که اهل این حرف ها نبود ، تا چشمش به گردوهای درخت افتاد ، عرعربلندی کرد و گفت : »به تو هم می گویند درخت !؟ خجالت نمیکشی؟ فقط بلدی پُز شاخ و برگ و ساقهات را بدهی؟... برو از بوته ی خربزه یاد بگیر . یک هزارم تو قد و قیافه ندارد ، امّا با آن ساقه ی نرم و باریکش توانسته میوه ای به آن بزرگی به دنیا بیاورد . امّا تو چی ؟ ساقه ای به این محکمی و کلفتی داری ؛ هزار تا شاخه و یک میلیون تا برگ داری ، آن وقت میوه ات گردو است ، گردوی به آن کوچکی ! معلوم است که خجالت می کشی از میوه ات حرف بزنی ، برای همین سایه ات را به رخ دیگران می کشی .