تبلیغات

آرشیو

ورود کاربران

عضويت سريع

    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد

آمار

    آمار مطالب آمار مطالب
    کل مطالب کل مطالب : 8
    کل نظرات کل نظرات : 0
    آمار کاربران آمار کاربران
    افراد آنلاین افراد آنلاین : 1
    تعداد اعضا تعداد اعضا : 0

    آمار بازدیدآمار بازدید
    بازدید امروز بازدید امروز : 6
    بازدید دیروز بازدید دیروز : 2
    ورودی امروز گوگل ورودی امروز گوگل : 0
    ورودی گوگل دیروز ورودی گوگل دیروز : 1
    آي پي امروز آي پي امروز : 4
    آي پي ديروز آي پي ديروز : 1
    بازدید هفته بازدید هفته : 19
    بازدید ماه بازدید ماه : 8
    بازدید سال بازدید سال : 659
    بازدید کلی بازدید کلی : 2,770

    اطلاعات شما اطلاعات شما
    آی پی آی پی : 18.118.30.253
    مرورگر مرورگر : Safari 5.1
    سیستم عامل سیستم عامل :
    تاریخ امروز امروز : پنجشنبه 13 اردیبهشت 1403

کتاب داستان کدو قل قل زن

کتاب داستان کدو قل قل زن

در روزگاران قدیم ، پیرزنی بود که سه تا دختر داشت . هر سه دختر او ازدواج کرده و به خانه ی شوهر رفته بودند . روزی پیرزن که از تنهایی خسته شده بود و حوصله اش سر رفته بود ، تصمیم گرفت به خانه ی دختر کوچکش برود و چند روزی را پیش آن ها بماند . آن روز پیرزن لباس های نو خود را از صندوق چوبی بیرون آورد و پوشید . عصایش را به دست گرفت و به سوی خانه ی دختر و دامادش به راه افتاد . خانه ی دختر و داماد پیرزن باالی تپّه ای ، خارج از شهر بود . همین که پیرزن پایش را از دروازه ی شهر بیرون گذاشت ، یک گرگ گرسنه مقابلش ظاهر شد . پیرزن از دیدن گرگ وحشت کرد ، دست و پایش را گم کرد و با ترس و لرز به گرگ سالم کرد . گرگ گفت : » کجا می روی پیرزن ؟ «  پیرزن مِن و مِن کنان جواب داد : » به خانه ی دخترم می روم ، پلو بخورم ، مرغ و فسنجون بخورم .خورشت قیمه بخورم ، چند روزی بمانم ، چاق و چلّه بشوم .« گرگ گفت : » بی خودی زحمت نکش . من می خواهم همین حاال تو را بخورم ! « پیرزن با التماس به گرگ گفت : » آقا گرگه ! من پیرزنی الغر و ضعیفم . فقط پوست و استخوانم . اگر مرا بخوری سیر نمی شوی . اجازه بده من به خانه ی دخترم بروم و چند روزی آن جا بمانم ، چاق و چلّه شوم .آن وقت موقع برگشتن تو می توانی مرا بخوری . «  گرگ از این پیشنهاد پیرزن خوشش آمد و گفت : » بسیار خُب ، برو . ولی بدان که من از این جا تکان نمی خورم تا تو برگردی .« پیرزن بعد از این که توانست گرگ را گول بزند ، به راهش ادامه داد تا به خانه ی دخترش برسد .  امّا هنوز چند قدم بیشتر نرفته بود که یک پلنگ پرزور و قوی به سرعت خودش را مقابل او رساند و گفت : » کجا می روی پیرزن ؟ « پیرزن که ترسیده بود ، جواب داد : » به خانه ی دخترم می روم . پلو بخورم ، مرغ و فسنجون بخورم . خورشت قیمه بخورم ، چند روزی بمانم ، چاق و چلّه بشوم . « پلنگ دندان های تیز و براقّش را به پیرزن نشان داد و گفت : »امّا من نمی گذارم بروی . چند روز است که چیزی نخورده ام و خیلی گرسنه ام . باید همین االن تو را بخورم . «  پیرزن با التماس گفت : » ای آقا پلنگ ! من یک پیرزن مریض و الغرم . فقط پوست و استخوانم . خوردن من که تو را سیر نمی کند . اجازه بده به خانه ی دخترم بروم و چند روزی آن جا بمانم . چاق و چلّه شوم .آن وقت برمیگردم تو مرا بخور.« پلنگ با خودش فکر کرد : » این پیرزن حرف حساب می زند . این طوری برایم بهتر است . « پس به پیرزن اجازه داد تا چند روزی به خانه ی دخترش برود و برگردد و به او گفت : » فقط یادت باشد که من همین جا منتظر تو هستم . « پیرزن که توانسته بود ، پلنگ را هم فریب بدهد ، به سمت خانه ی دخترش به راه افتاد .  پیرزن نزدیک خانه ی دخترش رسیده بود که با یک شیر قوی و گرسنه رو به رو شد . شیر از او پرسید : » کجا می روی پیرزن ؟ « پیرزن گفت : » به خانه ی دخترم می روم ، پلو بخورم ، مرغ و فسنجون بخورم . خورشت قیمه بخورم . چند روزی هم آن جا بمانم . چاق و چلّه و سر حال شوم . « شیر گفت : » ولی من اجازه نمی دهم ، از این جا بروی . تو غذای امروزم هستی . « پیرزن از شیر هم درخواست کرد که به او فرصت بدهد تا به خانه ی دخترش برود و غذاهای خوش مزه بخورد ، چاق و چلّه شود و بعد برگردد تا شیر او را بخورد . شیر هم مثل گرگ و پلنگ حرف پیرزن را قبول کرد و اجازه داد پیرزن به خانه ی دخترش برود و چند روز بعد چاق و چلّه برگردد تا غذای او شود . پیرزن بعد از این که شیر را هم فریب داد ، دوباره به طرف خانه ی دختر و دامادش به راه افتاد و رفت تا به خانه ی آن ها رسید .  دختر و داماد پیرزن به او خوش آمد گفتند و به خوبی از او پذیرایی کردند . برای او میوه های رنگارنگ آوردند و موقع شام هم توی سفره پلو خورشت ، قیمه و فسنجون برای او آماده کردند و در سفره چیدند . پیرزن چند روزی در خانه ی دخترش ماند . از غذاهای خوش مزه ای که دخترش می پخت خورد و حسابی استراحت کرد . بعد از چند روز تصمیم گرفت به خانه اش برگردد . پیرزن از داماد و دخترش خواست یک کدو حلوایی بزرگ از توی باغچه ی خانه شان برایش بیاورند . وقتی آن ها کدو را آوردند ، از آن ها خواست توی کدو را خالی کنند تا بتواند داخل آن برود و در آن را ببندد . دختر و داماد پیرزن از این حرف او تعجّب کردند و دلیل این کار را از او پرسیدند .  پیرزن داستانگرگ و پلنگ و شیر را برای آنها تعریفکرد و گفت که چه طور آن ها را گول زده و خود را به این جا رسانده است . سپس پیرزن داخل کدو حلوایی رفت ، در آن را بست و از دختر و دامادش خواست کدو را قل بدهند تا به سمت خانهاش برود ، بدوناین کهگرگ و شیر و پلنگ او را ببینند . دختر و داماد پیرزن کدویی را که پیرزن داخل آن رفته بود ، در سرازیری جاده قِل دادند تا به سمت خانه ی پیرزن برود . کدو قِل قِل زنان در سراشیبی جاده غلتید و به راه افتاد تا این که به نزدیکی شیر رسید .  شیر وقتی کدو را در حال قِل خوردن دید ، جلو رفت و گفت : » کدوی قلقله زن من این جا منتظر یک پیرزن هستم . تو او را ندیده ای ؟ « کدو گفت : » والّا ندیدم ، بلّا ندیدم . هُلم بده ، قِلم بده تا بغلتم و بروم .« شیر گفت : » حاال که ندیدی ، هُلت می دهم ، قِلت می دهم تا بروی .« بعد هم کدو را هُل داد و قل داد تا رفت و رسید به پلنگ . پلنگ همین که کدو را دید ، جلو آمد و گفت : »کدوی قِلقِله زن ، من این جا منتظر یک پیرزن هستم . تو او را ندیده ای ؟ « کدو گفت : » والّا ندیدم ، بلّا ندیدم . هُلم بده ، قِلم بده تا بغلتم و بروم .« پلنگ گفت : » حاال که ندیدی هُلت می دهم ، قِلت می دهم تا بروی .« بعد هم هُلش داد و قِلش داد تا برود . کدو هم رفت و رفت تا رسید به گرگ گرسنه .  گرگ تا کدو را دید جلو آمد و پرسید : » کدوی قلقله زن ، من این جا منتظر یک پیرزن هستم . تو او را ندیده ای ؟« کدو گفت : » والّا ندیدم ، بلّا ندیدم . هُلم بده ، قلم بده تا من بغلتم و بروم.« گرگ صدای پیرزن را از داخل کدو شناخت و گفت : » تو دروغ میگویی . تو همان پیرزنی هستی که به من قول داده بودی از خانه ی دخترت به این جا برگردی تا من تو را بخورم. حاال رفتهای داخل کدو که مراگول بزنی. حتماً این چند روز حسابی چاق و چلّه هم شده ای ؟ «  گرگ این را گفت و سریع از ته کدو ، آن را سوراخ کرد و سرش را داخل آن برد تا پیرزن را بخورد . پیرزن که آماده ی فرار بود فوری درِ کدو را از باالی آن برداشت و از توی کدو بیرون پرید و پا به فرار گذاشت . گرگ بیچاره که سرش داخل کدو گیر کرده بود تا خواست سرش را از کدو بیرون بیاورد ، پیرزن فرار کرده بود و دستش به او نمی رسید . 


تاریخ ارسال پست: چهارشنبه 17 مهر 1398 ساعت: 20:50

بخش نظرات این مطلب


کد امنیتی رفرش